تونمی دانی ....
کنار حنجره سکوت کردن را....
ناله ی عظیم سکوت را می شنوی با گوشهایی ناشنوا ؟...
نمی دانم تو میدانی طپش قلب را کنار بستر مرگ دیدن یعنی چه ؟
ضربان سکوت را از سرخیه بی پایان تپش میبینی با چشمانی نابینا ....!!
همبستر باران بودن و آبستن سکوت گشتن را تجربه کرده ای ...؟!
نمی دانم هم آغوش ترس بوده ای با بازوانی ناتوان ...؟!
بوسه ی تلخ گلبرگهای نقره فام را بر سیاهی شب دیده ای ...؟!
نمی دانم تا کنون از ماه بوسه برگرفته ای ... بالبانی خاموش ...؟!
درد به قفس خوردن بالهای قناری را هنگام وحشت حس کرده ای ..؟!
حس کرده ای درد را با استخوانهای بی احساس ...؟!
نمی دانم طعم گس نگاه تب آلود را می شناسی ...؟!
آلوده بر خرمن خاک افتادن را می شناسی ... با نگاه ناشناس...؟!
تو ... تو ... تویی که نشناختمت ...
لرزش سر انگشتانه عشق را بر گونه هایت به یاد داری ...؟!
به یاد داری آسمان شاهد عشق بازیت با آهووی خرامان بود ...؟!
ترس چشمانش را هنگام وداع به یاد داری ...؟!
نمی دونم تو می دونی حریف دل نبودن را .....
نمی دانی نمی دانی
تو از هق هق پنهان هیچ نمی دانی
تو از رفتن و برجای نهادن هیچ نمیدانی ...
تو از پاکی "دوستت دارم ""ها هیج نمی دانی ...
تو از مرواید بر دامن نهادن هیچ نمیدانی
تو از نیاز به ماندن هیچ نمی دانی ...
تو از لذت بودن تو از حسرت رفتن هیچ نمیدانی
تو از قلب پر راز ، تو از راز هیچ نمیدانی
تو از اجبار سکوت ، اجبار ، هیچ نمیدانی ...
نمی دانی کنار پننجه های بی رحم حقیقت زیستن را ...
نمیدانی سبوی زهر را برکنار گرفتن و خسبیدن را ...
نمی دانی نمید انی
نمی دانی جان یافتن از دیار تلخ را ..
نمی دانی شوق انتظار رسیدن را ....
تو از عشق ...تو از شور تو ازمن ...
همیچ نمیدانی ...
تو ای روزگار هیچ نمی دانی ...
اما بدان زانو نمی زنم حتی اگر آسمان کوتاه تر از قد من باشد .....
شاد باشید و سلامت
یا حق
گلهای شما()