سفارش تبلیغ
صبا ویژن

| >شناسنامهآرشیو وبلاگ | R.S.S |





ماهِ پنهان





فریاد
یه آشنا
شکسپیر میگه: خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی ... خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد ! خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ... خیانت میتواند جاری کردن اشک بر دیدگان معصومی باشد.
پروفایل یه آشنا

مطالب تازه
زیادی
تیک تاک تیک تاک
شوخی یا جدی واسه تو
آدمی و آدمیان
???? دلتنگ ????
روئیا ،‏زندگی ،‏عشق
...
غمت سربه سر دل می زاره
اینجا چه کار می کنم !
قربونت برم خدا
دیدن سخته ،دیدن خیلی چیزا سخته ،خیلی سخته وقتی می بینی و می بینی
[عناوین آرشیوشده]
آرشیو وبلاگ
ماه پنهان
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
آبان 88





پنج شنبه 90/3/12 ساعت 11:52 عصر

معلم گفت: بنویس "سیاه" و پسرک ننوشت
معلم گفت: هر چه می دانی بنویس
و پسرک گچ را در دست فشرد
معلم گفت:(( املای آن را نمی دانی؟))و معلم عصبانی بود
سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود
معلم سر او داد کشید
و پسرک نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت
و باز جوابی نداد.معلم به تخته کوبید
و پسرک نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند
و سکوت کرد
معلم بار دیگر فریاد زد: بنویس
گفتم هر چه می دانی بنویس
و پسرک شروع به نوشتن کرد :
((کلاغها سیاهند ، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است. کیف پدر سیاه بود، قاب عکس پدر یک نوار سیاه دارد. مادرم همیشه می گوید :پدرت وقتی مرد
موهایش هنوز سیاه بود چشمهای من سیاه است و شب سیاهتر. یکی از ناخن های مادر بزرگ سیاه شده است و قفل در خانمان سیاه است.))
بعد اندکی ایستاد رو به تخته سیاه و پشت به کلاس
و سکوت آنقدر سیاه بود که پسرک
دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت
((تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می نویسد.))
گچ را کنار تخته سیاه گذاشت و بر گشت
معلم هنوز سرگرم خواندن کلمات بود
و پسرک نگاه خود را به بند کفشهای سیاه رنگ خود دوخته بود
معلم گفت ((بنشین.))
پسرک به سمت نیمکت خود رفت و آرام نشست
معلم کلمات درس جدید را روی تخته مینوشت
و تمام شاگردان با مداد سیاه
در دفتر چه مشقشان رو نویسی می کردند
اما پسرک مداد قرمزی برداشت
و از آن روزمشقهایش را
با مداد قرمز نوشت
معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن کلمه سیاه مجبور نکرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ایراد نگرفت.

و پسرک می دانست که قلب معلم هرگز سیاه نیست.



گلهای شما()


چهارشنبه 88/8/6 ساعت 10:43 عصر

تونمی دانی ....

کنار حنجره سکوت کردن را....

ناله ی عظیم سکوت را می شنوی با گوشهایی ناشنوا ؟...

نمی دانم تو میدانی طپش قلب را کنار بستر مرگ دیدن یعنی چه ؟

ضربان سکوت را از سرخیه بی پایان تپش میبینی با چشمانی نابینا ....!!

همبستر باران بودن و آبستن سکوت گشتن را تجربه کرده ای ...؟!

نمی دانم هم آغوش ترس بوده ای با بازوانی ناتوان ...؟!

بوسه ی تلخ گلبرگهای نقره فام را بر سیاهی شب دیده ای ...؟!

نمی دانم تا کنون از ماه بوسه برگرفته ای ... بالبانی خاموش ...؟!

درد به قفس خوردن بالهای قناری را هنگام وحشت حس کرده ای ..؟!

حس کرده ای درد را با استخوانهای بی احساس ...؟!

نمی دانم طعم گس نگاه تب آلود را می شناسی ...؟!

آلوده بر خرمن خاک افتادن را می شناسی ... با نگاه ناشناس...؟!

تو ... تو ... تویی که نشناختمت ...

لرزش سر انگشتانه عشق را بر گونه هایت به یاد داری ...؟!

به یاد داری آسمان شاهد عشق بازیت با آهووی خرامان بود ...؟!

ترس چشمانش را هنگام وداع به یاد داری ...؟!

نمی دونم تو می دونی حریف دل نبودن را .....

نمی دانی نمی دانی

تو از هق هق پنهان هیچ نمی دانی

 تو از رفتن و برجای نهادن هیچ نمیدانی ...

تو از پاکی "دوستت دارم ""ها هیج نمی دانی ...

تو از مرواید بر دامن نهادن هیچ نمیدانی

تو از نیاز به ماندن هیچ نمی دانی ...

تو از لذت بودن تو از حسرت رفتن هیچ نمیدانی

تو از قلب پر راز ، تو از راز هیچ نمیدانی

تو از اجبار سکوت ، اجبار ، هیچ نمیدانی ...

نمی دانی کنار پننجه های بی رحم حقیقت زیستن را ...

نمیدانی  سبوی زهر را برکنار گرفتن و خسبیدن را ...

نمی دانی نمید انی

نمی دانی جان یافتن از دیار تلخ را ..

نمی دانی شوق انتظار رسیدن را ....

تو از عشق ...تو از شور تو ازمن ...

همیچ نمیدانی ...

تو ای روزگار هیچ نمی دانی ...

اما بدان زانو نمی زنم حتی اگر آسمان کوتاه تر از قد من باشد .....

 

 

                                                                                                                                                                                 شاد باشید و سلامت

                                                                                                                                                                                       یا حق



گلهای شما()


سه شنبه 88/7/21 ساعت 10:51 عصر

" کاشکی انقدر روحمون بزرگ می شد که هیچ وقت توقعی از کسی نداشتیم "

توقع یا طلبکاری مراتب داره ، اگه این توقع ها رو از اون ریزترینش در خودمون نکشیم از خدا هم طلبکار می شیم ، دوستان توقع و طلبکاری رو در خودمون بکشیم ، توقع از دوست ، توقع از خانواده ، توقع از همکار توقع از خدا ،   بیشترین مشکلات سر توقع از هم دیگه است ، بیایم انقدر روحمون رو عظیم کنیم که بتونیم بزرگ زندگی کنیم .

.زندیگمون پر شده از توقع، در مورد پدر و مادر توقع داریم بهمون کمک کنن مدام بهشون می گیم وظیفتونه که کمکمون کنید ، شماها بزرگ تر ما هستید ، پدر و مادر ما هستید پس باید همه جوره تامینمون کنید (گریه باید کرد ) ما آدما چقدر بدیم .

 در مورد عشقمون، عزیزمون ، همسرمون  توقع داریم که  لجبازی نکنه ، به خاطر ما خیلی چیزا رو ترک کنه ، بی وفا نباشه ، خودخواه نباشه ، دوست داشتنش واقعی باشه اما خودمون حتی سعی نمی کنیم یه کوچولو به خاطر طرف مقابلمون تغییر کنیم اما توقع داریم که اون تغییر کنه ، کاری انجام نده که ناراحتمون کنه ، توقع داریم مراعات حالمون رو بکنه ، توقع داریم یه عشق اهورایی مثل داستان ها داشته باشیم تا اتفاقی می افته که باب میل مون نیست سرکوفت می زنیم که دیدی دوستم نداشتی ، دیدی هیچ کس پیدا نمی شه که خوب باشه و دوست داشتنش از ته دل ، دیدی تو هم مثل بقیه بودی ، مدام سرکوفت می زنیم اما نمی شینیم یه کم فکر کنیم که خودمون چی کار کردیم ، خودمون حق داریم بی وفا باشیم ، حق داریم عالم و آدم رو تو سر طرف مقابل بزنیم ، حق داریم همه جوره توقع داشته باشیم اما اون بنده خدا حق نداره توقعی ازمون داشته باشه .

 

تو محل کار توقع داریم همکارمون بعضی از کارای ما رو انجام بده ، اگه انجام نده یا بنده خدا نتونه ناراحت می شیم که چرا انجام نداد .

حتی تو خیابون هم از مردمی که از کنارمون رد می شن توقع هایی داریم .

بعضی اوقات می شه حتی به خدا هم گیر میدیم و از خدا هم توقع داریم ، می گیم ما این همه دعا کردیم، گناه رو ترک کردیم  اما خدا حاجتمون رو نداد ، می گیم مگه خدای ما نیستی پس چرا جواب مارو نمیدی و خیلی مسائل دیگه  ....

زندگیمون شده توقع ، انقدر این چیزا رو دیدم که دلم گرفت ،امشب فقط اومدم بنویسم از این آدما ی  که خودمم یکیشونم .

کاشکی وقتی توی عشقمون عزیزمون کاری برامون انجام می داد حتی کوچکترین کار پیش خودمون می گفتیم محبت کرده ، نه اینکه وظیفه اش بوده ، اگه  کسی کاری رو در حقمون انجام میداد می گفتیم لطف  کرده ، اگه پدر یا مادر برامون کاری انجام دادن بگیم ازتون ممنونیم که هنوزم با اینکه بزرگ شدیم کمک حالمون هستین ، اگه خدا جوابمون رو داد  و حاجت دلمون رو داد بگیم بنده نوازی  کرده که گوشه چشمی بهمون نگاهی کرده .

کاش این توقع های بی جا رو تو خودمون میکشتیم، کاش روحمون بزرگ می شد ، کاش دیگران رو ناراحت نمی کردیم ، اما به قول عزیزی (ای کاش ) فایده ای نداره

                                                                                               خدا یارو یاورمون باشه در همه حال

                                                                                           یاحق            

 



گلهای شما()


سه شنبه 88/4/30 ساعت 11:9 عصر

 

یه اتاقی باشه گرمه گرم......روشن روشن........تو باشی منم باشم.........کف اتاق سنگ باشه  

سنگ سفید.......تو منو بغلم کنی که نترسم........که سردم نشه.........که نلرزم....... 

اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار........پاهاتم دراز کردی........منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه

دادم.......با پاهات محکم منو گرفتی.......دوتا دستتم دورم حلقه کردی.........

بهت میگم:چشماتو میبندی؟میگی:اره!!!!!بعد چشماتو میبندی......

بهت میگم برام قصه میگی تو گوشم؟؟؟؟میگی:اره!!!!!بعد شروع میکنی اروم اروم تو گوشم قصه

گفتن.....یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچوقت تموم نمیشن.......میدونی؟میخوام رگ بزنم....... 

رگ خودمو........مچ دست چپمو.......یه حرکت سریع........ یه ضربه عمیق........بلدی که؟؟!

ولی تو که نمیدونی میخوام رگمو بزنم.......تو چشماتو بستی........نمیبینی من تیغ رو از جیبم در میارم

.....نمیبینی که سریع میبرم.......نمیبینی خون فواره میزنه رو سنگای سفید........نمیبینی دستم

 

میسوزه و لبم رو گاز میگیرم که نگم اااااااااااااااخخخخخخخخخخخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی.........

تو داری قصه میگی......... من شلوارک پامه........ دستمو میذارم رو زانوم........خون میاد از دستم میریزه

رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا........قشنگه مسیر حرکتش.......قشنگه رنگ قرمزش.........حیف که

چشمات بسته ست ونمیبینی......تو بغلم کردی.......میبینی که سردم شده......محکم تر بغلم میکنی

که گرم بشم........میبینی نامنظم نفس میکشم.......تو دلت میگی:اخی دوباره نفسش گرفت!

میبینی هر چی محکم تر بغلم میکنی سرد تر میشم........میبینی دیگه نفس نمیکشم.........!

چشماتو باز میکنی میبینی من مردم.....!!!!!!!!!میدونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من میترسیدم خودمو بکشم!از سرد شدن........از تنهایی مردن........از خون دیدن........

وقتی که تو بغلم کردی دیگه نترسیدم.......مردن خوب بود.اروم اروم.......گریه نکن دیگه.......

من که نیستم چشماتو بوس کنم و بگم دلم میگیره هاااااااااااااااا!!!!!!!بعدش تو همون جوری وسط

گریه هات بخندی.........گریه نکن دیگه خب؟؟؟!دلم میشکنه......دل روح نازکه.......نشکنش خب؟؟!

 

21/06/88       ساعت 01:25 

 

 **********************

 

دوستت دارم چون تنهاترین ستاره زندگی منی


دوستت دارم چون تنها ترین مصراع شعر منی


دوستت دارم چون تنها ترین فکر تنهایی منی


دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی


دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی

 

دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی

 

  

 
   

1388/05/26 

_________________________________

ساعت دلتنگی

 

یه بغض چسبیده به گلو و یه احساس خفگی ،‏انقدر که آرزو می کنی بارون بباره که بری وسط بارون ،‏ سر بلند کنی به آسمون و فریاد بزنی

داد بزنی ،‏خداااااااااااااا خدا دلم گرفته ،‏خدا دلم تنگه ،‏دوست داری فریاد بزنی ،‏حرف بزنی با خدا ،‏از خیلی چیزا بگی ،‏ آهای بارون کجایی بیا تا کسی اشکهام رو  نبینه ،‏انقدر بهونه داری که حتی تو این گرما آرزوی بارون می کنی  

دوست داری بگی ،‏بگی تا خالی شی ،‏فقط پیش خدا بگی ،‏از خیلی چیزا بگی

دل گرفته و بهانه گیر شده. بهانه هایی آشنا ای دیوونه که اگه خوب میون کلمه هاش نگاه کنی یه چیز رو می بینی،. یه چیز رو پیدا می کنی،شاید همون دیوونگی باشه

دل که دیوونه  بشه، فقط یه جا  آروم می شه .می دونی کجا؟ همون جایی که براش امن ترین جای دنیاست

می دونی که کجاست امن ترین جای دنیا ؟‏می خوام پناه بگیرم توی همون امن ترین جای دنیا و آروم شم ،‏آروم آروم ،‏خیلی آروم

 





سه شنبه 88/1/4 ساعت 12:15 صبح

بازم یک سال گذشت و بازم روز تولدم رسید یعنی هنوز که نرسیده تا 35دقیقه دیگه میرسه و من 26 ساله می شم  سالها و ماه ها و روزها به سرعت می گذره 

 بازم یه جمله ی معروف به ذهنم می رسه (( این قافله ی عمر عجب می گذرد !!))

فرقی نمی کنه بالاخره که باید بگذره پس تولدم مبارک

دوستای عزیزی که به وب لاگم سر زدید و با یادگاری های که از خودتون گذاشتید خوشحالم کردید برای تک تک شما دوستان آرزوی موفقیت می کنم . شاد باشین و بی غم

88/4/8 ساعت 23:25دقیقه

******************************************

پناهم بده ای صدای شبانه

پناهم بده ای غزل ای ترانه

پناهم بده ای غم خوب اهلی

پرم کن پر از گریه ای بی بهانه

پرم کن از حسی که دیدار یک گل

پر وبال پروانه را می گشاید

پرم کن پر از حال خوب چکاوک

در آن لحظه که دلنشین می سراید

من از جنس برگم من از نسل باران

پناهم بده ای سرآغاز رویش

من از سمت عشقم ، من از روح هستی

پناهم بده ای صفای نیایش

بیا عشق بیا عشق به ایثار ازخود گذشتن پناهم بده

بیا عشق بیا عشق به دنیای دیوانه گشتن پناهم بده

 

 

 

پناهم بده

 

بگو ا زکدامین قبله می آِیی.... ؟

 قبله سبز آرزوهایم... ؟

 نه مگر وقت رفتنت نگفتی .... می روم با غروب می آیم ؟

بعد از تو لحظه های دلتنگی را پنجره پنچره نگاه شدم ..........

شب که شد اشکها مرا ربودند و رفتم و هم نشین آه شدم ......

همه جاده های خاک آلود می شناسند انتظارم را .........

در دل خود برای همدردی گریه کردند روزگارم را......

نکند شهر شرقی خود را ای سفر کرده برده ای از یاد ؟

یا که شاید سپرده ای دیگر غربتم را به هرچه باداباد ......

بی تو ای مهربانتراز خورشید ...فصل هایم همه زمستانست

بی تو اینجا بهار هم حتی ....چشمهایش همیشه بارانی است ........

همه هر آنچه که از دل و دستشان بر می آمد کردند

کوتاهی اما نه

خواهر ، خواهری ...........

.برادر ، برادری............

رفیق ، رفاقت ...........

دشمن که نه (هیچ کس دلش را کف دستش ننهاده ) بگذریم .باری حرفها شنیدم ، دشنام ها ،زخم ها زدند و زخمه ها

همه و همه

هیچ کس کم نگذاشت ، کم فروشی هم نکرد .تنها نمی دانم چرا این همه را باور نمی کردم و ندارم و هنوز هم !!!!!!!

شاید براستی اینجا پری شان سزاوار این همه بود و هست و من نمی دانستم

اما این را خوب می دانم

که همه هرچه دارم از توست

من اگر می توانستم دست به دست تو می دادم

من اگر می توانستم با نگاه تو همسفر میشدم

من اگر می توانستم دست در دست تو رقص بی پایان را من با تو آغاز می کردم

من اگر می توانستم...

 

اگر می توانستم

 

 

با آرزوی سالی خوب و خوش برای شما دوستان عزیزم

شاد باشین ،‏یاحق



گلهای شما()


جمعه 87/9/22 ساعت 8:51 عصر

 

آخرای فصل پاییز

 یه درخت پیرو تنها

تنها برگی روی شاخه اش مونده بود میون برگها

یه شبی درخت به برگ گفت : کاش بمونی در کنارم

آخه من میون برگها فقط تنها تو رو دارم

 وقتی برگ درخت رو می دید داره از غصه می میره

 با خدا راز و نیاز کرد اونو از درخت نگیره

 با دلی خرد و شکسته گفت نزار از اون جدا شم

 ای خدا کاری بکن که تا بهار همین جا باشم

 

درخت پیرو تنها

 

 برگ تو خلوت شبونه از دلش با خدا می گفت

 غافل از اینکه یه گوشه باد همه حرفاش رو می شنفت

 باد اومد با خنده ای گفت آخه این حرفا کدومه

 با هجوم من رو شاخه عمر هردوتون تمومه

 یه دفعه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوون

 سیلی زد به برگ و شاخه تا بگیره از درخت جون

 ولی برگ مثل یه کوهی به درخت چسبید و چسبید

 تا که باد رفت پیش بارون ، بارون هم قصه رو فهمید

 بارون گفت با رعد و برقم می سوزونمش تا ریشه

 تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و ریشه

 ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد

 به جایی رسید که بارون آرزوش این بود که می مرد

 برگ نیفتاد و نیفتاد

                 آخه این خواست خدا بود

 < New ? FONT-FAMILY: 18pt; Times?FONT-SIZE:>    هر کی زندگیشو باخته دلش از خدا جدا بود                                                              

                                                                                                                                           شاد باشین و بی غم 

                                                                                                                    یاحق  





یکشنبه 87/7/28 ساعت 9:33 عصر

 سلام می کنم به تمام دوستای عزیزی که به وب لاگم سر میزنن و با یادگاری هایی که از خودشون میزارن خوشحالم می کنن ، ‏راستش این شعر رو نمی دونم کجا خوندم و یادداشت کردم  اما با خوندنش لذت بردم  و امشب وب لاگم رو با این شعر آپ کردم چون امشب یه جورایی با قلبم  همخونی داره . با آرزوی موفقیت برای تک تک شما دوستان عزیز                                                                

                                                                         _____________ 

  من در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم
              من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی

                                                           شعر چشمان تو را می خوانم

 

چشمان تو

                     تو را گم کرده ام امروز... 

                                                    و حالا لحظه های من 

                                                                          گرفتار سکوتی سرد و سنگینند 

                                                                                     و چشمانم ...

                         که تا دیروز به عشقت می درخشیدند 

                                                    نمی دانی چه غمگینند

                                                                         چراغ روشن شب بود ،‏برایم چشمهای تو

                        نمی دانم چه خواهد شد ... 

                                                      پر از دلشوره ام ...... 

                                                             بی تاب ودلگیرم ...

                           کجا ماندی که من بی تو هزاران بار ، در هر لحظه می میرم!!!

 

                                                                                       شاد باشین 

                                                                                           یا حق  

 



گلهای شما()


جمعه 87/5/18 ساعت 11:18 عصر

 

  مرداب اتاقم کدر شده بود

  ومن زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم

  زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت

  این تاریکی طرح وجودم را روشن می کرد

 

نزدیک آی تا من سراسر من شوم

ناگهان

در باز شد

و او با فانوسش به درون وزید

زیبایی رها شده ای بود

و من دیده به راهش بودم

رؤیای بی شکل زندگی ام بود

عطری در چشمم زمزمه کرد

رگهایم از تپش افتاد

همه ی رشته هایی که مرا به من نشان می داد

در شعله ی فانوسش سوخت

زمان در من نمی گذشت

شور برهنه ای بودم

او فانوسش را به فضا آویخت

مرا در روشنی ها جست

و به من راه یافت

نسیمی شعله ی فانوس را نوشید

وزشی می گذشت

و من در طرحی جا می گرفتم

 

عطری در گرمی رگهایم جابه جا می شد

 در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم

پیدا برای که ؟

برای او

 

او تنهاترین (( من )) است

واو نزدیکترین (( من)) است

واو رساترین (( من )) بوده و هست ، ای ((من )) سحرگاهی ، پنچره ای بر خیرگی دنیای سرانگیز

هزاران گل زیبا تقدیم به تو باد  

هزاران گل زیبای بلوری از جنس دلت تقدیم به تو باد

 

                                                                                                                 شاد باشین

                                                                                                                    یا حق

  

 



گلهای شما()


یکشنبه 87/4/9 ساعت 12:14 صبح

    سلام ، یه سلام به گرمی این روزهای تابستون به گرمی ماه تولدم ،

                      و چقدر سخت است که انسان باشی و از احساس سرشار

 

ساعت دلتنگی

نمی دونم چرا انقدر دلم گرفته، همه روز تولدشون شادن اما من دل تنگم و این دلتنگی غمگینم کرده .

وقتی که چشمانم را گشودم و نفس کشیدم یه کودکی بودم پاک و معصوم مثل همه ی بچه هایی که پاک و معصوم هستن .دستانم رو حتما پدر در دست گرفت و گونه ام را حتما مادر بوسید ، چه حس زیبایی ، چه آرامشی ، آرامشی که دوست دارم باز هم تکراربشه   .

 

دستهای سردم

گمان می کنم گناه کرده ام ، گمان می کنم خیلی گناه کرده ام 

 نمی دونستم که با به دنیا آمدنم گناه کردم ، گتاه کردم که به دنیا آمدم و شروع کردم به نفس کشیدن ، نفس کشیدم و با هر نفس به واقعیت های تلخ روزگار پی بردم تا رسیده ام به الان به امروز ، امروز که از من خیلی دوره .

 امروزی که همیشه با من بوده و هست و می خواد منو  به آینده برسو نه  . امروزی که هرروز از گذشته هام دورو دورتر می شه.  امروزی که گذشته هاش سختی ها کشید . از دیروزهایم تا امروز خیلی بزرگ شدم انقدر که میان کودکی هام ته نشین شدم و حالا که با تمام نیرویم بر روی پاهام ایستاده ام بعد از مدتها احساس می کنم که خیلی سنگین شده ام خیلی ، وای که چقدر من بدم . زندگی اولش زیباست ، می گردی و می خوری و می گی و می خندی و شادی چون یه بچه ای ،تشنه ی محبت (پدر) و مادری که می بینی کنارت هستن ، پدری که دوست داری کنارت باشه و دست نوازشش روی سرت باشه ، همیشه می گفتن پدر سنگ صبور دختره راست می گفتن ؟

 آره تا بچه ای غصه ای نداری چون خیلی چیزا رو نمی فهمی اما  تا وقتی که بچه ای ،  یه کم که بزرگتر می شی، یه کم که بیشتر می فهمی و احساس می کنی ،  وقتی وارد سختی ها می شی اولش نمی فهمی که این دنیا چی به روزت میاره ، مدام این روزگار نامرد از پشت بهت خنجر میزنه ، می زنه می زنه می زنه تا اینکه می بنیی که تمام تنت پر شده از جای زخم هایی که بهت زده  و رفته ، هر چی می گذره نامردمی ها بیشتر می شه ، روزگار نامردتر میشه .

گاهی فکر می کنم انقدر مرده ام که هیچ چیز نمی تونه  مردنم را ثابت کنه و آنقدر از این دنیا سیرم که روز مرگم را جشن می گیرم و اگر این دنیا را دوست می داشتم روز تولدم  نمی گریستم .

  تولدم مبارک  

 

دختری دلتنگ

رو شونه های بادبادکم  

دل تنگی هام سوارشده

بادبادکم سنگین تر از روزهای انتظار شده

برات نوشتم رو تنش از غم نازدونه ی تو

سپردمش به دست باد تا برسونه خونه ی تو

بابایی جون عروسکت خیلی دلش تنگه برات

بیا دلش تنگه واسه نوازش و لالایی هات

خودت میگفتی واسه تو بین گلها ، نازگلکم

یادت میاد گفتی برات قشنگترین عروسکم

حالا ببین منو ببین نوازشی نیست رو سرم

لالایی خوابم شده حدیث بغض مادرم .

بابایی جون عروسکت به خدا خیلی دلش تنگه برات

بیا دلش تنگه واسه نوازش و لالایی هات

خودت می گفتی واسه تو بین گلها ، نازگلکم

یادت میاد گفتی برات قشنگترین عروسکم

بخون غم دلتنگیمو از تو چشمای بادبادکم

بیا ببین برای تو هنوز همون عروسکم

بخون غم دلتنگیمو از تو چشمای بادبادکم

بیا ببین برای تو هنوز همون عروسکم ؟

 

                                                                                                

                                                                                                   در پناه حق شاد باشید . 

                                                                                                             یا حق  

 





یکشنبه 87/2/22 ساعت 11:46 عصر

     قربون کبوترای حرمت امام رضا

 

السلام علیک یا موسی الرضا ، السلام علیک یا غریب القربا

تو این مطلبم می خوام از شهر عشق بگم ، از حرم امام هشتم بگم ، چه حال و هوایی داشت اونچا وقتی که به نماز جماعت می ایستادیم و بادی که می وزید و یه نوع آرامش را به ما هدیه می داد . روزهایی که مصادف شده بود با شهادت خانم فاطمه ی زهرا ، یه حس غریبی حرم را در بر گرفته بود . و یه حسی تو وجود خودم شاید چون اولین بار بود به زیارت امام می رفتم این طور بود . به هر حال حس قشنگی بود .

 

                                          حرم امام رضا

  مریضایی که اونجا بودن از کودک تا جوان و سالمند دل آدم رو به درد می آورد .طوری که موقع دعا کردن تمام حواست به سوی اون مریض ها می رفت که با یه امیدی به اونجا اومده بودن .

خادم هایی که با جون و دل اونجا خدمت می کردن و من تا به حال آدمهایی به مهربونی و صبوری اونا ندیده بودم . 

 

               

هنوز 24 ساعت نشده که به تهران برگشتم اما دلم برای اون ایوون طلا ، یرای سقا خونه اش ، برای مسجد گوهرشاد ، برای اون حس غریبش تنگ شده . حسی که آرامشی رو بهم داد که تا به حال احساسش نکرده بودم .

                                                   -------------------------------------------------------------------- 

     شب شده است 

          نشسته ام در میان تاریکی اتاقم، نگاه می کنم 

     تاریکی چه با کنایه نگاهم میکند ، گویا پر از گلایه نیامدنم است .

          شب را همچون شربتی می نوشم

    و پر می شوم از سایه های آرام سکوتش

                                                   خواب می آید 

                                                                       با آغوش باز پذیرایش می شوم

تاریکی و دل تنگی

می بینم

                                                         نشسته ام ، می گریم

    آری گویا بر شاخه های شکسته می گریم

    چرا تنهایم نمی گذاری ؟ تنهایم گذار ای چشم گریان و تبدار سرگردانم

    مرا با درد بودن تنها گذار

     نگذار خواب شیرین وجودم را پرپر کنم

                                                                  نگذار از بالش تارکی شب سر بردارم

                                مگذار از رویاها جدا شوم و به دامان پر از وحشت حقیقت بیاویزم

                                سپیده های فریب ، سپیده های فریب می آیند

    می ترسم از رجز خواندن بی سایه اشان

    طلسم خوابم می شکند نگاه کن

    تپش های جهنمی ام شروع می شوند

    فریاد می زنم

         ای تاریکی  ، نسیم سیاه چشمهایت را نوشیده ام

         نوشیده ام که این چنین آرامم

    ای سپیده های فریب ، مرا با تاریکی  تنها گذارید

    می خواهم تصویر خوابم را بکشم

   هم چون نقاشی ماهر

          خوابی که اگر پایان یابد

               من به پایان خود می رسم. 

  

                                                                                           خدایا شکرت که تو رو داریم

                                                                                  شاد باشین

                                                                                                          یا حق

 

 

 



گلهای شما()


<      1   2   3   4      >

44198 :کل بازدیدها
26 :بازدید امروز
0 :بازدید دیروز