سلام
در بيابان فراخي كه ازآن مي گذرم
پاي سنگي كسي دردل شب
با من وسايه من هم سفر است
چون هراسان به عقب مي نگرم
هيچ كس نيسات بجز بادودرخت
كه يكي مست ويكي بيخبر است
خاطر آشفته زخود مي پرسم
كه اگر همره من شيطان نيست
كيست پس اين نهان از نظر است
پاسخي نيست
بيابان خالي است
كوه
در پشت درختان تنهاست
وآنچه من مي شنوم
بانگ سنگين قدمهاي كسي است
كه به من از همه نزديك تر است.
چشم من ديگر بار
در تكاپوي شناسايي او
نگي سوي قفا مي فكند
ماه درقعر افق
چون نگاهي است كه خورشيد
به صورت زده است
تا مگر در دل شب
رهزني آغـاز كند
من به خود مي گويم
اين همان است كه شبها با من
سوي پايان جهان رهسپر است.
آه اي سايه افتاده به خاك
گر- به هنگام درخشيدن صبح
همچنان همقدم من باشي
جاي پاهاي هزاران شب را
با نقوش قدم صدها روز
برزمين خواهي ديد
وين اشارت ترا خواهد گفت
كاين وجودي كه زبانگ قدمش مي ترسي
مرگ درقالب روزي دگر است
موفق پيروز وسرفراز باشيد
وهرروزتان بهتر از ديروز
منتظر قدمهاي پرمهرتان هستم