بخوان ما را، منم پروردگارت...
صدايم کن مرا، آموزگار خالق خود را...
قلم را، علم را، من هديه ات کردم...
بخوان ما را...
منم معشوق زيبايت...
منم نزديکتر از تو به تو...
اينک صدايم کن...
رها کن غير ما را، سوي ما باز آي...
منم پروردگار پاک و بي همتا...
منم زيبا که زيبا بنده ام را دوست مي دارم...
تو بگشا گوش دل...پروردگارت با تو مي گويد :
تو را در بيکران دنياي تنهايان، رهايت من نخواهم کرد...
عزيزا، من خدايي خوب مي دانم،
تو دعوت کن مرا بر خود...به اشکي، يا خدايي، مهمانم کن...
که من چشمان اشک آلودت را دوست مي دارم...
آهسته مي گويم، خدايي عالمي دارد...
قسم بر عاشقان پاک با ايمان...
قسم بر اسب هاي خسته در ميدان...
تو را در بهترين اوقات آوردم...
قسم بر عصر روشن، تکيه کن بر من...
بخوان ما را...!
که مي گويد که تو خواندن نمي داني...؟!
تو بگشا لب...
تو غير از ما، خداي ديگري داري...؟!
رها کن غير ما را، آشتي کن با خداي خود...
تو غير از ما چه مي جويي...؟!
تو با هر کس به جز با ما، چه مي گويي...؟!
و تو بي من چه داري...؟! هيچ !!!
نمي خواني چرا ما را...؟!
هزاران توبه ات را گر چه بشکستي...
ببينم، من تو را از درگهم راندم...؟!
اينک صدايم کن مرا، با قطره اشکي...
به پيش آور دو دست خالي خود را...
با زبان بسته ات کاري ندارم...
آيا عزيزم حاجتي داري...؟!
ببينم چشم هاي خيست آيا گفته اي دارند...؟!
بخوان ما را...برگردان قبله ات را سوي ما...
اينک وضويي کن...
خجالت مي کشي از من...؟!
بگو...! جز من کس ديگر نمي فهمد...!
به نجوايي صدايم کن...بدان آغوش من باز است...!
براي درک آغوشم :
شروع کن، يک قدم با تو...
تمام گامهاي مانده اش با من...!