فرض کن پاک کني برداشتم
ونام تو را از سرنويس تمام نامه ها
واز تارک تمام ترانه ها پاک کردم!!
فرض کن با قلمم جناق شکستم !
به پرسش و پروانه پشت کردم
و چشمهايم را به روي رويش رويا و روشني بستم
فرض کن ديگر آوازي ازآسمان بي ستاره نخواندم
جحره حنجره ام از تکلم ترانه تهي شد
و ديگر شبگرد کوچه شما
صداي آوازهاي مرا نشنيد
بگو آنوقت
با عطر آشناي اين همه آرزو چه کنم؟
با التماس اين دل در به در !!
با بي قراري ابرهاي باراني...
باورکن به ديدار آيينه هم که مي روم
خيال تو از انتهاي سياهي چشمهايم سوسو مي زند..
موضوع دوري دستها وديدارها مطرح نيست !
همنشين نفسهاي من شده اي !!
با دلتنگي ديدگانم يکي شده اي....