آن عاشقان شرزه که با شب نزيستند رفتند و شهر خفته ندانست کيستند فريادشان تموج شط حيات بود چون آذرخش در سخن خويش زيستند مرغان پر گشوده ي طوفان که روز مرگدريا و موج و صخره بر ايشان گريستند مي گفتي اي عزيز ! سترون شده ست خک اينک ببين برابر چشم تو چيستند هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز باز آخرين شقايق اين باغ نيستند شفيعي كدكني
شادو سبز باشيد